… همین که میخواستیم ناخنهایمان را بگیریم، مادرم میآمد و کنارمان مینشست و ناخنهای چیدهشده را جمع میکرد. مراقب بود چیزی از آنها گم نشود. میگفت مرغها و پرندها گناه دارند. ممکن است به هوای دانه، تکههای ناخن را بخورند و در گلویشان گیر کند و اذیت شوند.
ظهرهای گرمِ تابستانِ خوزستان که به کولر آبی پناه میبردیم، در میانههای خواب شیرینِ نیمروز، پدرم میآمد و میگفت «بلند شو، گوسفند را ببر و بنداز داخل آبِ کانال قدری خنک بشود، بیچاره از گرما پخت.» مِسمِس کنان بلند میشدم و گوسفند را که گویی دیگر راهبلد شده بود، به کنار آب میبردم تا قدری آبتنی بکند.
اینها نمایشهایی بود از دوستی ما و طبیعت. این دوستی ریشهدار بود و عمیق، ما نیاز به طبیعت را فهمیده و به آن احترام میگذاشتیم. مدّتهاست که این دوستی کمجان شده و گاه به دشمنی و جنگ انجامیده است. جنگ ما با طبیعت، نتیجهای جز جنگ ما با خودمان را ندارد.
در مدیریّت آب بیتدبیر بودهایم و نامهربان؛ در کویر صنایع فولاد زدیم؛ به بهانهی خودکفایی گندم، آب را هَدَر دادیم و حالا که آب تَرَکهای جزئی جامعه را پر رنگ و به شکاف تبدیل کرده است، به جان هم افتادهایم.