… خیلیها مخالف بودند از پدر و مادرم بگیرید تا برخی معلّمهای دبیرستان. آقای حکیمزاده، دبیر با تجربهی جبر و مثلثات و هندسه، من را کناری کشید و گفت: » پسرم تو خیلی با هوش و با استعدادی از نظر جسمی هم که سالمی، چرا میخواهی طلبه بشی؟» از نگاه او، گویا کمهوشان و یا آنانکه ضعف جسمانی دارند باید طلبه میشدند. کسانی دیگری هم بودند که دقیقاً با همین دلیل به من و خانوادهام فشار میآوردند تا من را منصرف کنند؛ ولی من به دلایلی که نمیدانم، تصمیم خود را گرفته بودم و میخواستم طلبه بشوم. در نهایت در تاریخ چهارم تیرماه شصتوچهار با یک عدد بلیط ایرانپیما راهی نجفآباد اصفهان شدم تا پس از اقامتی کوتاه به قم بروم و رسماً طلبه شوم.
در خانوادهی ما هیچ کس تجربهی طلبگی نداشت؛ گرچه پدربزرگِ پدریام اهل وعظ و خطابه و ادبیات بود ولی تجربهی حجرهنشینی و طلبگی نداشت؛ به همین دلیل من هیچ تصویری از راهی که برگزیده بودم نداشتم. طلبگی را همواره در تصویر مبلّغانی دیده بودم که برای محرّم به مسجد محلّمان میآمدند.
هنوز هم دلتنگیهای آن روزها آزارم میدهد. الآن را نبینید که طلبهها هر وقت اراده کنند میتوانند مدرکی بگیرند و به کاری جز طلبهگی و درسخواندن مشغول شوند؛ آن زمان کناره گرفتن از حوزه سخت بود؛ طلبه شدن به منزلهی وقفِ مادامالعمر خویش بود. این راه طولانی با کتاب مقطعبندی میشد: جامعالمقدمات، سیوطی، مغنی، لمعه و اصول، رسایل و مکاسب، کفایه و خیارات، و درس خارج. خبری از سطح یک و دو و سه و چهار نبود.
امسال وارد سیوچهارمین سالی میشوم که طلبهام. حوزهی علمیّه و طلبههای الآن نسبت به آن زمان متفاوت شده است. ۳۴ سال پیش طلبهها «درسِ دین» میخواندند؛ در حالیکه طلبههای الآن «درس دینی» میخوانند. طلبههای سه دهه پیش برای آنکه بتوانند از دین دفاع کنند و آن را تعلیم دهند و بر اساس آن رفتار نمایند، درس میخواندند؛ در حالیکه طلبههای الآن برای آنکه در بارهی دین چیزی یاد بگیرند واحدهایی را پاس میکنند.