دیروز به عنوان استاد مشاور در جلسهٔ دفاع از یک رسالهٔ دکتری شرکت کردم. دو داور محترم، طرح را خوانده بودند و نقد میکردند. نوبت به من که رسید، آنها را سپاس گفتم و تلاش کردم توضیح کوتاهی بدهم بلکه پارهای از نقدها را پاسخ داده باشم. در لابلای حرفهایم، چیزکی در بارهٔ تفاوت فهم متون مقدس در پیش و پس از مدرنیته گفتم و اشاره کردم که این رساله قرار است نقدی به دیدگاههای زبانشناختی جدید داشته باشد.
جلسه تمام شد و هر کسی به سوی کار خویش شد. امروز دانشجوی محترم من، یعنی صاحب همان پروپوزال، پیامی ارسال کردهاند بدین مضمون:
«امروز با یکی از داوران جلسهٔ روز گذشته، گفتگویی داشتم بسیار تامل برانگیز! میگفت در پاسخ به سخنانتان میخواسته درجا به شما سیلی بزند، اما خودش را کنترل کرده است! سیلی برای اینکه از قرآن دفاع کند تا مبادا در روز قیامت به خاطر این سکوت بازخواست شود! گفتم دکتر صادقنیا حرف علامه طباطبایی را نقل کردند، و شما میتوانید نظر خودشان را هم استفسار کنید. اما ایشان به سخن بنده گوش ندادند و ادامه دادند: استفسار لازم نیست؛ معلوم است! ایشان باید سیلی میخورد، نظرشان معلوم است.»
خلاصه اینکه من دیروز شانس آوردم روحانی محترم همکارم که از قضا در یک فضای آکادمیک و دانشگاهی فعالیّت میکند، خودش را کنترل کرد و الاّ از دست مبارکشان سیلی را نوش جان میکردم. آن هم نه بهخاطر یک مخاصمهٔ شخصی، بلکه در یک گفتشنود علمی.
این سالها دانشگاههای ما خیلی ساده به محیطی برای زد و خورد، تهمت، بازیهای سیاسی، و ادبیات چالهمیدانی تبدیل میشوند. یک انگیزهٔ ساده کافی است تا دعوا شروع شود. به گمانم لازم است منشها و کنشهای بازتعریف شوند. لازم است کنشگران دانشگاه بدانند در اینجا مخالف را سیلی نمیزنند، بلکه سخنش را میشنوند حتی اگر نپذیرند.