حالا که بحث از ساسیمانکن و آقامون جنتلمنه و پخش این ترانه در یکی از مدرسهها داغ است، بد نیست این چند سطر از کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتّی خندیدیم»(۲۳۲ و ۲۳۳) را با هم مرور کنیم.
» … کار سرنوشت بود که مادرم، برای اولین بار بعد از چهل و سه سال، در مراسم عشای ربانی نیمهشب شرکت کند. همین کریسمسِ گذشته بود و او برای دیدن من به زاگرب آمده بود. دیگر نه پدرم بود تا مانعش شود، نه ترسی از این داشت که رفتنش «جُرم» باشد. انگار برای آنکه کارش را در چشم من توجیه کند گفت «مطمئنم اگه خودش هم امروز زنده بود میذاشت برم». از صدایش اینطور برمیآمد که در بیخدایی من ردَی از خشکی و تعصب پدرم میبیند. تصمیم گرفتم با او بروم… کلیسا شلوغ بود، شاید حدود سیصد نفر در فضایی که برای جادادن نصف این تعداد ساخته شده بود. بیشترشان جون بودند، چهرههای همسایه را تشخیص دادم، چند هنرپیشه، یک روزنامهنگار، خانم پیری که گل میفروخت، و دائمالخمر محلّه. دعا شروع شد. نوبت به خواندن کتاب دعای عشاء ربّانی رسید. … چیزی که مرا تحت تأثیر قرار داد، هیبت این آداب مذهبی نبود که برای اولین مرتبه شاهدش بودم، بلکه چیزی بود به کلی متفاوت. مادرم را نگاه کردم و دیدم او هم، آرام و بریده بریده، تقریباً برای خودش، کلمات دعا را زیر لب و بیصدا، همراه با صدها نفری که دوروبرش هستند میخواند. بعد از این همه سال، هنوز همان کلمات را به یاد داشت. من چه میتوانستم بخوانم؟ کتابی را به یاد آوردم، سرودهای پارتیزان، که معلمی در کلاس دوم به من داده بود. لبهای مادرم تکان میخورد، داشت کلمات آن مناجات کلیسایی را بیصدا و از حفظ میخواند، راحت و روان، لازم نبود فکر کند. شگفتزده نگاهش میکردم، مجذوب و حتی با تهرنگی از حسادت. اما من آن لحظه، فقط میتوانستم کلمات جسته گریختهای از آن سرودهای جنگی را به یاد بیارم. چیزی که میان ما فاصله میانداخت، بیست و سه سال تفاوت سنی، یک جنگ، یک انقلاب، و مذهبی متفاوت بود که به کودکان دعاهای دیگری آموخته بود.»