کاش آنان که نگران آرمان و باورداشت و ایدئولوژی هستند، قدری هم نگران انسانِ از گوشت و پوست و استخوانی بودند که در برابر دیدگانش راه می‌رود و درد می‌کشد. انسانی که پیش از آن‌که چگونه باشد، باید باشد و بتواند زندگی کند. کاش کمی از نگرانی برای انسانیّت، به نگرانی برای انسان تبدیل می‌شد.

من دلواپس انسانم،
آن که هست.
می بینمش
ناشناس عبور می کنم از کنار چشمانش
و می دانم که پرآشوب است خاطرش.
من دلواپس انسانم .
آن‌که خسته می‌خوابد.
خسته برمی‌خیزد.
خسته می‌خندد
و خسته محکوم می‌شود.
در اندیشه‌ی بام است
و سفره‌ای برای شام.
و دلآشوب فردای پرابهام.
من دلواپس انسانم، شانه‌های نحیفش
که حکیمان بر آن فلسفه بار کردند
و فقیهان حکم.
بی آن که بدانند سرما را که سوز دارد
و تگرگ را که زخم می زند.
من دلواپس انسانم
بی آن که بدانم سیاه است یا سفید
بی آن که بدانم اهل کدامین قبیله است
و به کدامین قبله نماز می‌گزارد
و بر کدامین سجاده می ایستد.
من دلواپس انسانم
اهل اینجا
اهل آن‌جا
اهل جایی که می‌دانم
یا آن‌جا که نمی‌دانم.