به استقبال ماه خدا، ماه اخلاق
می رفتیم،
در فراخنای زمان.
اسیرانی بودیم در بند شهوت و ثروت و قدرت.
نایمان تهی از هر ناله.
و، دردا،
که بندی زنجیرهای خود ساخته بودیم:
وحدت زندان و زندانی و زندانبان!
میخواندیم،
نغمههای اسارت در بند تن را.
روحمان در گنداب خودیها و خودخواهیها،
و جسممان،
تختهبند تعلقهای حقیر و افتخارهای شرمآور.
دیرزمانی میگذشت و عمرمان جز روزشمارِ ایام اسارت نبود.
ما مانده بودیم،
و…
بازنده بودیم.
تبعیدیان خودخواسته بودیم،
و اسیر سراب سُربین روزمرگی، که…
پیغام سروش آمد.
و ما را به بارِ عام محبوب و سفره ضیافت او فراخواند.
نسیمی وزیدن گرفت.
خوان الهی گسترانیده شد،
تا هر کس به فراخور حال خویش،
و به قدر همت خود،
توشه گیرد.
بار دیگر یار ما را خواند،
و پیامی دیگر فرستاد،
تا رسم عاشقی را زنده کنیم،
و در کویر تفتان قلبهای غافل،
نهرهای زلال نیایش را جاری نماییم.
اینک ماییم و دعوت به میهمانی عشَقههای عاشقی.
و نشستن بر سفره کریمانة عاشقان صادق؛
آنان که تن در زلال جاری «رجب» شسته،
در شِعبِ «شعبان» بیتوته کرده،
و اکنون شادمان بر سفره «رمضان» نشستهاند.