داستان ادامه داشت.
آدمی
ـ این غافل از سحوری اسحار
و فرورفته در مکاید ایام ـ
در شب قدر،
در محکمه وجدان،
شرمگین بود و سر افکنده.
از محضر دادگاه فرصتی دیگر خواست.
و همگان را، از شاهد و قاضی،
به یاری طلبید،
مگر که از سیاهی پرونده خود بکاهد.
و در شب قدر،
تقدیر خویش از سر نویسد.
شاهدان، سخن به محضر یار بردند
و او را به لیالی قدر سوگند دادند
با این امید که ابر رحمتش دیگر بار
باران به چشم خطاکار آدمی شود.
رحمت یار بر غضبش پیشی گرفت
و آدمی را مهلتی دیگر داد،
مگر که از خجالت عشق درآید.
او نیز تیر امید در کمان تضرع نهاد،
باشد که به هدف اجابت نشیند.
نخست از قلب آغاز کرد
با این امید که دیگر بار جمال یار در آینه اش هویدا شود،
و با خود زمزمه کرد:
و نَوّر فیه قلبی بضیاء انواره.

و در لیالی قدر
آدمی دست تمنا به ستارگان آسمان داد،
و جان به خنکای نسیم سحرگاهی سپرد.
آن‌گاه نورِ نوران را به ذمه قلوب عارفان برد،
مگر که سطوت نورانی عشق
همه اعضای او را
به ناز نگاه خود متبرک سازد.
در این حال بود و وصف حالش چنین:
و خذ بکل اعضایی الی اتّباعِ آثاره.
بنورک یا مُنوِّر قلوب العارفین.

(کتاب «رمضان؛ ضیافت ناز، جلوه نیاز»)

پاسخ دهید