این دو روز گذشته درگیر آئین‌های دفن و «ختم» پسرِ جوانِ یکی از دوستانِ قدیمی‌ام بودم. جمعه صبح که خبر درگذشت پسرش را شنیدم به منزلش رفتم، بهت‌زده نشسته بود؛ تسلیتی گفتم و بی آن‌که بدانم چه باید بکنم و یا چه باید بگویم، کنار او نشستم. در آن جمع کم‌شمار سه نفر دیگر از استادان و هم‌کاران دانش‌گاهی نیز حضور داشتند. آن‌ها هم مثل من ساکت بودند و حرفی نمی‌زدند، گویا آن‌ها نیز مشکل من را داشتند.

نیم ساعتی در سکوت مطلق گذشت که هم‌سایه‌ی دوست ما که خیاط محلّه هم بود، وارد شد. روبوسی‌ای کرد، قدری با صدای بلند گریست، سر دوستِ جوان از دست داده‌ی ما را به سینه‌اش چسباند و چند بار با صدای بلند به او گفت: «خدا صبرت بدهد، داغ اولاد سخت است.» بعد کنار دوست ما نشست و قدری از فضیلت‌های پسر مرحوم‌ش گفت و در نهایت، دستش را به سینه‌اش چسباند و اعلام کرد: «من کنار شما هستم، هر کاری بود به من بگویید، پول هم ناقابل است، اگر لازم شد تقدیم می‌کنم. شما نگران هیچ چیز نباشید، من این‌جا هستم.»
چه مهارتی داشت، چقدر دوست ما را آرام کرد؛ و ما چقدر نابلدیم چقدر دوریم از سنت‌های عامیانه، چقدر فاصله داریم با کف خیابان. آنجا فهمیدم عِلم و نمایش‌های آن گاهی به هیچ دردی نمی‌خورند. مهارت زندگی در جامعه چیزی نیست که در کلاس‌های درس آموخته شود.
راز بخش زیادی از ناکارآمدی روشن‌فکران ایرانی را باید در فاصله‌ی آنان با کف خیابان دانست. شکاف عمیق فرهنگ توده با فرهنگ نخبگان سبب شده است گفت‌گویی میان این دو رخ ندهد و البته در نهایت، به دلیل غلبه‌ی فرهنگ خیابان بر فرهنگ دانشگاه، نوعی از دیکتاتوری توده بر خواصّ و یا دیکتاتوری خیابان بر دانشگاه پدید آید.
روشن‌فکران ایرانی اگر می‌خواهند نقشی پررنگ‌تر از پیش در دگرگونی‌های جامعه‌ی خود داشته باشند، نخست باید راهی برای گفت‌گو با توده‌ی مردم پیدا بکنند، باید مهارت بودن در کف خیابان را بدست بیاورند. گاهی باید از پشت میز دانشگاه بلند شوند و در قهوه‌خانه‌های پائین شهر نیم‌رویی با پیاز نوش جان کنند و ادبیات توده را بفهمند.