✅ … پدرم که از کار برمیگشت کمی از ساعت دو گذشته بود. از سر و رویش تشنگی میبارید. فکرش را بکنید؛ تابستان گرم خوزستان و ماه رمضان و البته کار کردن در مزرعههای دمکردهی یونجه و ذرّت. ما که از پای کولر آبی تکان نخورده بودیم، داشتیم از تشنگی هلاک میشدیم، چه برسد به پدرم که زیر تیغ آفتاب کار کرده بود. لباس کارش را در میآورد و همانجا جلوی دریچهی کولر دراز میکشید و طولی نمیکشید که به خواب میرفت و من به بدن لاغر و شکم فرو رفتهاش خیره میشدم و خودم را با او مقایسه میکردم.
✅ آن زمان گویا آستانهی تحمّل مردم بالاتر بود و یا شاید «اعتقادشان». الآن مردم سریعتر به «عُسر و حَرَج» میافتند و روزهی خود را باز میکنند. گرچه «آگاهی مذهبی» آنان نسبت به گذشته افزایش یافته است، ولی گویا تحمّلشان قدری کم شده است.
✅ غروب که میشد از بیست دقیقه قبل از افطار، همهی ما دور سفره جمع میشدیم، لیوان آب سرد را در دستهایمان فشار میدادیم و منتظر بودیم تا بانگ اذان برخیزد و مادرم اجازهی افطار بدهد؛ پدرم امّا اصرار داشت که اوّل نماز بخواند. هر شب بعد از افطار، همانجا پای سفره، دارز میکشیدم و حساب میکردم که چند روز دیگر از رمضان باقیست، ولی پدرم زیر لب میگفت: «خدایا شکر که امروز هم توانستیم روزه بگیریم».