میگویند دو نفر مشغول کندنِ چاه بودن، یکی از آنها فانوس را گرفته بود تا تَه چاه را روشن کند و دیگری کلنگ میزد. امّا کار خوب پیش نمیرفت و زمین کنده نمیشد. کسی که کلنگ به دست داشت مُدام زیر لب غُر و لُند میکرد و میگفت مشکل از من نیست؛ من چاهکن قابلی هستم. نفرِ فانوس بهدست گفت بیا جایمان را عوض کنیم؛ تو فانوس را بگیر و من کلنگ بزنم. قبول کردند و جابهجا شدند. اینبار، اوضاع بهتر شد و زمین قُلُمبه قُلُمبه کنده شد و گود. نفر دوّم که حالا فانوس به دست گرفته بود، گفت: » یاد بگیر. اینجوری فانوس رو نگه میدارند، ها.»
راستش را بخواهید این حکایت بیشباهت به وضعیّت مملکت ما نیست. برخیها نمیخواهند علت اصلی مشکلات را ببینند به همین دلیل به امور حاشیهای میپردازند. آنها مدّتهاست فانوس را بین خودشان میچرخانند به این امید که یکی از آنها فانوس را خوب نگه دارد، غافل از این که مشکل در کلنگ و چارهی کار، تغییر روش کلنگزنی است نه فانوسگیری!