از جمله جاهایی که معمولاً گردش‌گران در برلین می‌بینند، پارلمانِ آلمان است. ساختمانِ بزرگ و جذّابی که هر روزه، شمارِ زیادی بازدیدکننده دارد. دیروز و در فاصلهٔ میان نشست‌های دانشگاهی، به آن‌جا سری زدیم. پس از پایان تشریفات، به محوطهٔ پارلمان وارد شده و به وسیلهٔ آسانسور به پشت بام رفتیم. دیدن غروب آفتاب و شهر از آن بالا بسیار چشم‌نواز بود. قدری کمردرد داشتم به همین دلیل، چندتایی عکس گرفته و به انتظار دوستان در گوشه‌ای نشستم. در این فاصله که وقت نماز هم شده بود، به ذهنم رسید حالا که همه مشغولِ تماشای شهر هستند، از فرصت استفاده کرده و نماز مغرب و عشایم را بخوانم. وضو داشتم آن بالا دو نیمکت سنگی بزرگ بود که می‌شد بدون نیاز به مُهر و زیرانداز روی آن‌ها ایستاد و نماز خواند. من و یکی از دوستان نمازمان را شروع کردیم. رکعت دوّم نماز بودیم که دو پلیسِ عصبانی، فریادزنان به سمت ما آمدند، آن‌قدر داد و بیداد کردند که مجبور شدیم نمازمان را قطع کنیم. من که واقعاً ترسیده بودم؛ هر چه توضیح می‌دادم ما فقط داشتیم نماز می‌خواندیم قبول نمی‌کردند و یکی از آن‌ها عصبانی‌تر می‌شد و می‌گفت این‌جا یک مکان رسمی و سیاسی است؛ در نهایت دوست آلمانی و مسیحی ما به کمک‌مان آمد و پلیس عصبانی را کنترل کرد.

وقتی لوکاس، همان دوست مسیحی ما، داشت به زبان آلمانی برای پلیس توضیح می‌داد، احساس خوبی از تحقق عملی گفت‌گوی ادیان داشتم. در حالی که نظریه‌پردازان و الاهیات‌دان‌ها با همایش‌های پُر ریخت و پاش و ژست‌های آن‌چنانی، زور می‌زنند تا راه را برای گفتگوی ادیان هموار کنند، لوکاس به دلیلِ آمد و شدش با مسلمان‌ها و احساس دوستی و رفاقتی که با ما داشت، خیلی ساده، بهترین نمونه از واقعیّت گفت‌گوی ادیان را آشکار ساخت. او نماز ما را محترم شمرد و در مقابل پلیس کشورش از آن دفاع کرد. البته بماند که حرف‌های پلیس چندان بی‌راه نبود و بهتر بود که ما چند دقیقه بعد و در فضای عمومی‌تری نماز می‌خواندیم.

پاسخ دهید