برای یک دوره تدریس فشرده راهی مشهد هستم. کوپههای قطار چهار تخته است ولی ما سه نفریم و از نفر چهارم خبری نیست: من و یک زوج جوان که قرار است ماهعسلشان را در مشهد بگذرانند. آنها که قطاری هستند میدانند، چه کیفی دارد که یک صندلی در کوپه خالی باشد؛ از مأمور سالن میپرسم اطلاع دارید نفر چهارم کوپه کیست، و اساساً بلیط آن فروخته شده است یا خیر. پاسخ میدهد هر کس است حتماً بین راه سوار میشود.
خداوکیلی، بیشتر دنبال این بودم که جای من را عوض کند تا هم آن زوج جوان راحت باشند هم من. هنوز از قم فاصله نگرفتهایم که دو ساندویچ فلافل و کمی سُس خردل از چمدانشان درآوردند تا شام بخورند. کُلّی تعارف کردند و من هم تشکر، شام خورده بودم. وسط گاز زدنشان به ساندویچ از آنها پرسیدم چرا با هواپیما سفر نکردید؛ لبخندی از سرِ تلخی زدند و گفتند هواپیما مالِ از ما بهتران است، ما به همین قطار هم دلخوشیم. گویا سؤال خوبی نپرسیده بودم؛ چون مثل خیلی از جوانها، سرِ درد دلشان باز شد و از اوضاع مملکت و اختلاس و بهقول خودشان، بِخور بخور مسئولان گفتند. من نیز سکوت کردم. اینجور جاها دهان آدم بسته میشود و نمیداند چه بگوید. شانس آوردم که درِ کوپه را زدند و بحث همینجا تمام شد. در را باز کردم؛ با کمال تعجّب دوستِ فرهیختهام، جناب دکتر حمیدرضا شهریاری بود. بعد از کمی احوالپرسی و خوشوبِس بلیطاش را نشانم داد و گفت صندلی من هم اینجاست.
کمی بعد آن زوج جوان جای خود را به دو نفر دیگر دادند تا کوپهی ما یکدست مردانه شود. … فردا صبح و ساعتی پیش از آنکه به مشهد برسیم. جوان دیشبی و نوعروسش را در سالن قطار دیدم. به آنها گفتم بد نیست بدانید که آن شیخِ دیشبی که بلیط بهدست وارد کوپهی ما شد، ده سال است که معاون قوهی قضائیه است و حالا دارد خانوادهاش را با قطار به مشهد میبرد. سخت بود قبول کنند، به همین دلیل خانماش پرسید یعنی الآن معاون آقای رئیسی هم هست؟ گفتم بله! چمدانشان را کشیدند و رفتند.