امروز ساعت سه بامداد به استقبال پدر و مادرم رفتم که با اتوبوس به قم میآمدند. وقتی به شاهجمال( امامزادهای در ورودی کمربندی قم) رسیدم چندین سواری دیدم که در انتظار مسافر بودند. اتوبوس که رسید، رانندهها مسافران را دوره کرده و میگفتند «تاکسی دربست». پدر و مادرم که پیاده شدند، جلو رفتم و بعد از سلام و دیدهبوسی ساکشان را گرفته و داخل ماشین خودم گذاشتم. آنها هم سوار شدند و راهی خانه شدیم. در راه به رانندههایی فکر میکردم که در آن ساعت از بامداد و در آن هوای سرد، برای یک لقمه نان دنبال مسافر میگشتند. سرِ آخر به این نتیجه رسیدم که بهتر بود که اجازه میدادم پدر و مادرم با یکی از همین رانندههای زحمتکش به خانه میآمدند و من همانجا از ایشان استقبال میکردم.
برای خوب بودن، برای خوبی کردن لازم نیست سراغ کارهای سخت برویم. همین که کاری کنیم تا یک رانندهی مسافرکِش بتواند یک سرویس بیشتر مسافر جابهجا کند کافیاست.