حکایت ما و جامعهی علمی ما شده است حکایتِ»آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی». در جامعهای که یک بیماری فراگیر میشود، همهی انگشتها به پزشکان اشاره خواهند داشت. مردم میپرسند شما کجا بودید و یا کجا هستید که وضعِ سلامت این است. حال اگر احوالِ فرهنگ خوب نباشد باید از چه کسی جواب خواست؟
در کشور ما هزاران استاد علوم اجتماعی و علوم انسانی فعالیّت میکنند، امّا جامعهی ما با هزاران مسألهی ریز و درشت فرهنگی و اجتماعی درگیر است. در این ناخوشاحوالی، این استادها کجا هستند؟ چرا چیزی از آنها نمیبینیم؟
شاید مهمترین دلیل این وضعیّت، اسنوبیسم دانشگاهی است. نظام آموزشِ عالی استادان را به اسنوبهای دانشگاهی فرو برده است. آنان مجبورند به فکر ارتقاء اداری خود باشند و به نوشتن و انتشار مقالههای علمی و پژوهشی بپردازند. توهّم مجلههای علمی پژوهش بیشتر استادهای علوم انسانی را به نوشتن مقالههایی کشانده است که هیچ کس از تولیدشان خبردار نمیشود. ادبیات علم در کشور ما «مُرده» است؛ یعنی مقالهها و نیز کتابهایی آن را تشکیل میدهند که کمترین دردی را از جامعه درمان نمیکنند.
در حالی که جامعهی ما با هزاران چالش اجتماعی دستبهگریبان است، گفتمانهای دانشگاهی ما بیشتر پشتِ میز نشین شدهاند. تعداد کمی از همکاران ما سودای گفتگو و درمان دشواریهای اجتماعی را دارند. اسنوبیستهای دانشگاهی ترجیح میدهند گردی به دامنشان ننشیند. خیلی هنر کنند، دور از میدان و بهدور از واقعیّت، کتابی بخوانند و چیزی بنویسند. برای اینها بیدخالتی در مسئلههای اجتماعی یک امتیاز است و اگر کسی بخواهد از این اسنوبها پیروی نکند نظام آکادمیک بر علیه او خواهد شورید و به بیسوادی متّهم خواهد شد.
البته نباید فراموش کرد که در جامعهی ما دخالت اندیشمندان علوم اجتماعی نه تنها سودی برای آنها ندارد که بسی پرهزینه است. نظام اجتماعی و برخی نهادها مداخلهی علم، دانشگاه و دانشگاهیان را به رسمیّت نمیشناسند.