بيسواد بود و كارش خشت مالي.
ساده بود و بيشيله پيله. در خوراك و پوشش.
و خوش صحبت و طناز در گفت و گو.
عمويمان نبود ولي «آم علي» ( عموعلي) صدايش ميكرديم.
اگر استاد حقيقي را كسي بدانيم كه آدمي را علاوه بر تعليم، تربيت هم ميكند او را ميتوانم يكي از استادان خود بدانم.
تا آنجا كه ميدانم عمري را به زحمتكشي و رفق و مدارا با مردمان گذرانده بود؛ و ثمرهاش لقمهاي حلال در سفره ، و خيالي راحت و آرامش و نشاطي در دل.
هر وقت ميديدم به ديوار تكيهزده ميرفتم پهلويش. به بهانه احوالپرسي و صله رحم. ولي بيشتر براي تغيير حال خودم.
خودش نميدانست ولي من خود را به هم صحبتي با او محتاج ميدانستم. برايم مايه آرامش بود.
درس نخوانده بود. فيلسوف هم نبود. اما رگههايي از حكمت در وجودش بود. بدون اين كه خود بداند. نوعي حكيمِ «مِن حيث لايَشعُر» (نمونهاش را در اصفهان ديدم. پيرمردي جوراب فروش در كنار خيابان. در يك شب سرد زمستاني. با لباسي اندك. افسوس كه چيز بيشتري از او اينك به ياد نميآورم)
آنچه از شخصيت آم علي به چشم من ميآمد اين بود كه تكليف خود را با دنيا و آخرت روشن كرده بود. نه به اين دل بسته بود نه از آن ميترسيد. هم به اين دنيا هم به آن دنيا بسيار اميدوار بود. نوعي ايمان عملي و حكمت عاميانه؛ ولي گرهگشا.
فيلسوف نبود. ولي يكي از بزرگترين مسائلي كه ما از آن ميترسيم و بسياري از فيلسوفان از حلش عاجز ماندهاند را براي خود حل كرده بود: مسئله مرگ.
چگونه؟
از جهت نظري به مدد ايمان ساده و باورهاي اعتقادياش به جهان پس از مرگ.
و از جهت عملي، بر خلاف انسان پست مدرن كه سعي ميكند تا جايي كه ميتواند از مرگ و زمينهها و نشانههاي آن بگريزد، مرگ را به عنوان يك واقعيت پذيرفته و آن را سوي خود فراخوانده بود.
حتي قبرش را خريده بود و خودش آن را حفر و آماده كرده بود. سنگي روي آن گذاشته بود. ميگفت هر چند وقت يك بار ميروم سر قبرم براي خودم فاتحهاي ميخوانم. (آخر هم در همان قبر دفن شد).
وقتي مشكلات ومصائب زندگي اين زمانه را ميبینم و عجز نظام آموزشي ما از «تربيت» و معنابخشي به زندگي را، با خود ميگويم نكند زندگي امروز ما بيش از اين كه به درس خواندههاي مدرك دار نياز داشته باشد، محتاج آم عليهايي است كه با زندگي خود حكمت عملي را ما بياموزند.
خدايش رحمت كند.