بعد از عملیات والفجر ده، ما در نزدیکیهای خورمال (کردستان عراق) و تپهی رِشِن بودیم. گردانِ ما به ضدِّزره معروف بود. بامدادِ ۲۸ فروردین عراقیها پاتک سنگینی زدند. اول مثل ریگ توپ و خمپاره میزدند و بعد خودشان آمدند. وضع جوری شد که بخشی از محور دست عراقیها افتاده بود و ما و آنها با فاصلهی کم و چشم در چشم با هم درگیر شده بودیم. یادم هست آنجا دوست طلبهای داشتیم که پیشتر در گردانِ ادوات و خمپارهاندازه (۸۲ میلیمتری) بود. آن شب وقتی با عراقیها رو در رو شد، هاج و واج مانده بود و نمیتوانست شلیک کند. بعد از آن شب، که البته در نهایت، با عقبنشینیِ عراقیها ختم بهخیر شد، آن طلبه گفت من و یک نظامی عراقی، از فاصلهی نزدیک و اسلحهبهدست چند لحظه خیره خیره به یکدیگر نگاه کردیم. بعد بدون تیراندازی از هم دور شدیم. او میگفت من اهل جنگهای اینطوری نیستم و نمیتوانم چشم در چشم کسی با او بجنگم؛ به همین دلیل دوباره برگشت کمی عقبتر و در خط نماند.
این یک حقیقت است که «دیدنِ دیگران» نیروی شگفتانگیزی در کنترل ما دارد. در آن شب، ما و نظامیهای عراق آنجا بودیم که اگر بتوانیم همدیگر را بکشیم؛ ولی «چشم» به خیلیها اجازهی این کار را نمیداد. وقتی ما دیگران را میبینيم و اصطلاحاً چشممان به هم میافتد، چیزی شبیه شرم، شبیه وجدان، و یا شبیه مروّت در وجود ما جوانه میزند و توان ما را در بهکارگیری خشونت، کم میکند. فاصلهها ما را بیرحم میکنند، دوری از دیگران ما را خشن میکند.