(مدتها بود در صدد نگارش مطلب حاضر بودم؛ آن قدر معطل كردم كه «ناگهان بانگي برآمد خواجه رفت»)
🔸ساده بود
ساده و صميمي
ساده وصميمي و مردمي
آنقدر كه مردم كوچه و بازار با يك عنوان ساده يا حتي اسم كوچك از او ياد ميكردند: حشيخ (حاج شيخ در گفت وگوي شهرضايي ها)، حج شيخ عبدالرحيم، و در نهايت حشيخ عبدالرحيم ملكيان. همين. نه چيزي بيشتر نه كمتر.
با اين كه هم عالم بود هم نزد عالمان بزرگ درس خوانده بود، فاضل بود و فرزندانش نيز اهل فضل وكمال. ولي با خلق خدا آن چنان زلف مودت و صداقت گره زده بود كه گويي هرگونه لقب و عنوان اين رابطه را مخدوش ميكرد.
🔸از كوچكي يكي از شخصيتهاي مورد علاقه من بود.
دانش آموز بودم كه عصرها براي كمك به برگزاري مراسم روضه به تكيه محلهمان ميرفتم.
كارم، كمك به پذيرايي از حاضران مجلس بود؛ با آب و چاي.
حاج شيخ كه ميآمد، ديدن چهره او، و شنيدن سخنانش هم به اين وظيفه اضافه مي شد.
از پس سالها هنوز چهره جذاب، سخنان دلنشين، و از همه مهمتر، رفتار متواضع و اخلاقياش در ذهنم مانده است.
🔸بعدها طلبه شدم.
مدير مدرسه علميه مان (خدايش رحمت كناد) به تربيت اخلاقي و معنوي طلبهها توجه جدي داشت (اين كه ما چه شديم بماند). روي اين حساب، هفته اي يك روز كلاس اخلاق داشتيم. معلماش كسي نبود جز حاج شيخ عبدالرحيم. از سخنانش چيزي در ياد نمانده، اما صميميتاش، خوش اخلاقياش، سادگياش و خوشرويياش پس از چند دهه هنوز كام جان را شيرين ميکند. چرا كه حشيخ «مدرس» اخلاق نبود، «تجسم» اخلاق بود.
گرچه تخلص شعرياش «ناصح» بود، ولي او را بايد از نسل عالماني به شمار آورد كه «دعاه للناس بغير السنتكم» بودند. ديگران را با گفتار اميدآفرين و رفتار مهرافزا جذب جلوه رحماني دين ميکرد تا با سخن و خطابه.
🔸به ياد ندارم، و قطعا مردم شهرضا نيز به ياد نمي آورند، كه حشيخ در طي چندين دهه حضور در جامعه با رفتارش كسي را آزرده، يا با گفتارش بذر كينهاي كاشته باشد. وجودش همه مِهر بود و كلامش همه مِهر. از اين رو مسجد ومنزلش پذيراي همه اقشار جامعه بود كه از سفره معنوياش لقمه بر ميگرفتند.
🔸با رفتنش، ذخيره اخلاقي جامعه ما سرمايهاي ديگر را از دست داد و دچار خسارتي شد كه به آساني قابل جبران نيست. خداوند حقش را به گردن ما حلال و با صالحانش محشور فرمايد كه مصادق شعر سعدي بود:
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند // مرد اگر هست به جز عارف ربانی نیست