چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست. چون گرگهای گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشه ای برای آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند.
سرانجام گرگ ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه چوپان است که در آن آزادی گوسفندان را فریاد بزنند.
گرگها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.
چون گوسفندان فریاد گرگها را شنیدند که از آزادی و حقوق شان دفاع میکنند، برانگیخته شدند و به آنها پیوستند.
آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغل با شاخهایشان کردند تا اینکه دیوارها شکسته شد و درها باز گردید و همگی آزاد شدند.
گوسفندان به صحرا گریختند و گرگها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب میکرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای دستگیرش نشد.
گرگها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب…
این حکایت، حکایت آشنایی است…