دیوارهای تنهایی ما از جایی شکل می‌گیرند که مرزهای اخلاقی‌مان قرار دارند. هر اندازه که چارچوب اخلاقِ ما شخصی‌تر باشد، تنهایی ما بیش‌تر است و هر اندازه که مرزهای اخلاقی ما در دنیای واقعی عمومی‌تر باشند تنهایی ما کم‌تر. هر چه همتایان اخلاقی ما(آنان که ارزش‌های اخلاقی‌شان با ما یکی است) بیش‌تر باشند، ما کم‌تر تنها هستیم و بر عکس هر چه گمان بریم که ارزش‌ها و باورداشت‌های اخلاقی ما متمایز از دیگران است، بیش‌تر احساس تنهایی می‌کنیم. بد نیست اخلاق را با زبان مقایسه کنم. هر چه گویندگان و گوش‌دهندگان زبان ما زیاد باشند، احساس تنهایی ما کمتر است؛ زیرا امکان ارتباط و گفت‌گو با دیگران برای ما فراهم‌تر است و هر چه زبان ویژه‌تری داشته باشیم؛ مخاطبان و گوش‌دهندگان کم‌تری هم خواهیم داشت.

امروز کتاب نامه‌های نیچه به مادرش را می‌خواندم. نامه‌هایی که از نوجوانی تا میان‌سالی برای مادرش می‌نوشته و همواره از ادبیّات صمیمی و روانی برخوردار هستند. او در همه‌ی این نامه‌ها می‌کوشد، خود را به فضای ذهنی مادرش نزدیک کند و با او زبان و اخلاق مشترک بسازد، تا بتواند با او وارد گفتگو شود. این نامه را بخوانید ببینید چقدر کودکانه است، نیچه آن را در سال ۱۸۸۸ نوشته است، یعنی در ۴۴ سالگی:

مادر پیرم، اگر اشتباه نکنم، چند روز آینده کریسمس است … در این‌جا کمی زمستان است، البته نه به آن سردی که مجبور باشم خانه را گرم کنم. آفتاب و آسمان روشن و بی‌ابر تا چند روز آینده تمام می‌شود و مه دوباره حکم‌فرما می‌شود. امروز مراسم خاکسپاری باشکوه یکی از شاه‌زادگان این‌جا بود … از هر لحاظ خوش‌حالم که دارم در نیزا مستقر می‌شوم- در این میان سه جعبه کتاب به این‌جا ارسال کردم. … بهترین خبرها را از دوستم کوزلیتس شنیده‌ام … به خواستگاری دختر زیبا و وحشتناک پول‌داری رفته، با وجود آن‌که کُنت جوانی شلیبن نام رقیب اوست … مخلوق پیرت (پسرت) در حالِ حاضر حسابی آدم مشهور و کلّه‌گنده‌ای است؛ البته هنوز در آلمان نه، چون آلمانی‌ها بی‌اندازه احمق و بسیار عامی برای والایی روح من هستند و در آلمان، بر خلاف همه‌جا آبروی مرا برده‌اند … اگر بدانی با چه عباراتی شخصیّت‌های درجه یک سرسپردگی خود را به من بیان می‌دارند … این حرفم را غیرممکن نمی‌دانی…
(نامه‌های نیچه به مادرش، لودگر لوتکه‌هاوس، ترجمه علی عبداللهی، ص. ۹۰)

نامه‌های نیچه به مادرش را که می‌خواندم، یاد خودم افتادم که وقتی به دیدار پدر و مادرِ پیرم می‌روم، در تمام مسیر چندین سناریو می‌چینم که بلکه بتوانم با آن‌ها چند ساعت بیش‌تر گفت‌گو کنم؛ ولی افسوس که همواره نقشه‌هایم نقش بر آب می‌شوند. هیچ وقت نتوانسته‌ام خود را وارد فضای ذهنی آنان کنم و چون آنان از پیاز و خیار و سیب‌زمینی و ازدواج و طلاق این و آن بگویم و از درگیری‌شان با خرابی کولر و نشت پشت‌بام بشنوم‌.

چند روشنفکر ایرانی را سراغ دارید که این مهارت را داشته باشند که از دیوارهای تنگی که برای خود ساخته‌اند، بیرون آمده و با مردمِ خیابان، ساده و صمیمی سخن بگویند؟ تا وقتی علم تنها در کلاس‌های دانشگاه داد و ستد می‌شود و دانشگاهیان توان خیابانی کردنش را ندارند و نمی‌توانند آن را به پارک و خیابان بیاورند، نمی‌توان از تغییرات گسترده‌ی فرهنگی و اجتماعی سخن گفت.

پاسخ دهید