یک نظامی سابق که حالا گاهی سیاسی میشود و گاه نظامی، در اظهارِ نظری عجیب دربارهی احتمالِ وقوعِ حملهی نظامیِ آمریکا به ایران گفته است: » من به ملّت ایران به عنوان یک سرباز قول میدهم اگر آمریکائیها بخواهند به ایران چشم بدی داشته باشند و به فکر حملهی نظامی باشند، مطمئن باشند، حداقل هفتهی اوّل هزار نفر آمریکائی را اسیر میگیریم که آن موقع برای آزاد کردن هر کدامشان باید چند میلیارد دلار بدهند…»
این تحلیل، واکنشهای زیادی را به همراه داشته است. من امّا مایلم تنها به یک خاطره اشاره کنم:
صبح روز عملیات کربلای چهار در دیماه ۶۵، حمید را دیدم که لنگلنگان از سمت اروند میآمد. به استقبالش رفتم، تیر خورده بود و از پایش خون میآمد. تا من را دید گفت سالمی مهراب؟! گفتم بله ولی گویا تو تیر خوردهای! به پای خونیناش نگاهی کرد و گفت: «مهم نیست. بچهها همه شهید شدند. محمدرضا و عبدالعلی را خودم دیدم.» این را گفت و گریه کرد، من هم گریستم. حمید با پای مجروح اروند را شنا کرده بود. لباسش خیسِ خیس بود و از سرما میلرزید. او را کنار آتشی نشاندم که برای در امان ماندن از حملهی شیمیایی عراقیها روشن کرده بودیم. ژاکتم را درآوردم و تنش کردم. از داخل سنگر هم کمی عسل و نان خشک آوردم و به اصرار جلویش گذاشتم. تکّهنانی را داخل عسل زده بود که بخورد، ولی دستش از سرما چنان میلرزید که عسل به اطراف میپاشید. در همان حال، نگاهم کرد و گفت: » فکر کنم عملیّات لو رفته بود.»
حمید، چند روز بعد و در عملیّات کربلای پنج شهید شد، آن روز من در برابر حرف حمید سکوت کردم؛ اگر او زنده میماند و تحلیلهای این روزها را میشنید، میدانست «عدم الفتح» در یک کارزار تنها به لو رفتن آن بر نمیگردد.