با کمک یک دوست توانستم از روبروی ایستگاه متروی ترمینال جنوب اسنپ بگیرم. راننده مرد جوانی بود که بعد معلوم شد مثل بسیاری از راننده‌های تاکسی، خیلی خوش‌صحبت است. این‌جور آدم‌ها برای پژوهش‌گران علوم اجتماعی به اندازه‌ی چندین کتاب مفید هستند. بعد از کمی سکوت، برای این‌که سرِ صحبت را با او باز کنم، پرسیدم اوضاع کاری‌تان چطور است؟ از آینه به من که صندلی عقب نشسته بودم، نگاهی کرد و گفت: «حاج آقا، بگذار هیچی نگم؛ می‌ترسم من را از همین یک لقمه نان هم بیاندازید! با خنده گفتم نترس برادر؛ من اگر کاره‌ای بودم که الآن مسافر تو نبودم. گویی خاطرش آسوده شد. نفس عمیقی کشید و گفت من کارشناسی ارشد کتابداری هستم و دو سال است که بی‌کار شده‌ام. اسنپ آخرین راه برای کسب درآمد است. بعد از اسنپ یا باید دزد بشوی یا گدا تا بتوانی زندگی کنی و من ترجیح دادم راننده اسنپ باشم نه دزد و گدا.
گفتم باز خدا را شکر که این کار از شما بر می‌آید. قدری عصبانیّت چاشنی صدایش کرد و گفت این را نگویید پس چطور می‌خواهید ما را راضی نگه دارید؟! خواستم قدری او را آرام کنم، به همین دلیل گفتم من در این مملکت کاره‌ای نیستم، فقط می‌توانم دعایت کنم و آرزو کنم خداوند رزق و روزی‌ات را زیاد کند. با همان لحن عصبانی گفت شاید، ولی من از شما انتظاری ندارم ولی کاش مراجع بدانند مردم از آن‌ها درخواست کمک دارند.
سکوت من‌ باعث شد قدری آرام بگیرد، بعد گفت: حاج آقا من را نندازی داخل کیسه و سربه‌نیست کنی ها! من ۱۷ سال سابقه‌ی بسیجی فعال دارم، درد من فقط بی‌کاری و نداری است. برای این‌که نگرانی‌اش را کم کنم، گفتم نگران نباش برادرِ من، ما هم‌دردیم. لبخند معناداری زد و گفت یعنی شما هم از بی‌کاری اسنپ می‌رانید؟! بعید است حاج‌آقا، بعید.

پاسخ دهید