هر از چندی هوس می‌کنم به حجره‌ای سر بزنم که سه سالِ نخستِ طلبگی را آنجا گذرانده‌ام. یادم هست روزی که از آن مدرسه کوچ می‌کردم خیلی خوش‌حال بودم و حس می‌کردم که دارم خلاص می‌شوم؛ امّا حالا گاه و بی‌گاه دلم برای آنجا تنگ می‌شود به همین دلیل راهم را کج می‌کنم تا چند دقیقه‌ای را در همان مدرسه و همان حجره بگذرانم.
هر بار که می‌روم، بیش از هرچیز سراغ سکویی را می‌گیرم که تلفن نارنجی رنگی روی آن بود؛ یکی از جذّاب‌ترین چیزهای مدرسه در آن روزگار. اگر چه آن زمان خانواده‌ی ما تلفن نداشت و تنها گاهی پدرم از مخابراتِ محل کارش، با هزار خواهش و تمنّا، زنگی می‌زد و از من احوالی می‌پرسید، ولی تلفن نارنجی برای من هم جذّاب بود. تقریباً تنها چیزی بود ما را به جهان بیرون وصل می‌کرد. الآن از آن تلفن خبری نیست چون طلبه‌ها هر کدام برای خودشان یک گوشی دارند و چند خط!
فکرش را که می‌کنم می‌بینم مدیریت این طلبه‌ها، نسبت به زمان ما، چقدر سخت شده است. آن زمان روزنامه‌های زیادی منتشر نمی‌شد، همان اندک را هم منع کرده بودند و ما نمی‌توانستیم بخوانیم. تلویزیون هم که نبود، می‌ماند رادیو و همین تلفن نارنجی. این‌ها هم برای آقای مدیر دردسرساز نبود. حالا امّا مدیریت و کنترل این طلبه‌ها با این همه کانال‌های اطلاع‌رسانی کار دشواری است. درست است که این ابزار خلاقیّت طلبه‌ها را بالا برده است، ولی امکان مدیریّت بر آنان را کاهش داده است.
چالش کنترل و مدیریت فرهنگی فراگیر است. طبیعی است بین «خلاقیّت» و «مدیریّت» باید هم‌سازی ایجاد کرد، ما مجبور به انتخاب یکی و نفی دیگری نیستیم. فیلتر چاره‌ی کار نیست و معلوم نیست به تقویت مدیریّت فرهنگی بیانجامد.

پاسخ دهید